تو راه خونه نگاهم به زمین بود.
یه لحظه سرمو بلند کردم جلو پامو ببینم که چشمم افتاد به یه دختر (خـــــــــــــیلی) بدحجاب.
از غلظت آرایشش حالم بهم خورد ؛
ناخواسته سرم چرخید..ازقضا اونم فهمید…
از کنارش که رد شدم با یه حالتی بین کینه و عصبانیت داد زد:
خودتو پیچوندی لای پارچه سیاه که چی بشه چِندِش
میخوای خودتو به بقیه اثبات کنی
تسلطم رو حفظ کردم و با وقار گفتم:
اونایی دنبال اثبات خودشونن که زندگیشون شده کیفِ آرایششون … نه من که تا حالا آفتاب حتی رنگ موهامم ندیده …
طفلک زبونش بند اومده بود
فقط تونست بهم چشم غره بره
منم با متانت همیشگیم به راهم ادامه دادم....
تاریخ : چهارشنبه 95/11/13 | 3:0 صبح | نویسنده : زهرامحمودی | کامنت:)
.: Weblog Themes By Pichak :.